قسمت اول داستان شاهزاده تنیس
سلام به همگان
بچه ها لطفأ داستانمو همگی بخونید اگه دیدین بده بهم بگین بقیشو نذارم
دیگه خلاقیتم فقط در همین حد بود ببخشین
و اگه پیشنهاد یا انتقادی داشتین حتمأ توی نظرات بهم بگین
حالا برای خوندن داستانم برین ادامه مطلب^-^
ساعت تقریبأ 7 صبح بود که صدای زنگ ساعت رومیزی بلند شد. الما زنگ ساعت رو قطع کرد و به صفحه ی ساعت خیره شد. تازه یادش افتاد باید می رفت کلاس. با وحشت پرید رو تخت آنیکا:« آنیکا، پاشو باید بریم دیر شده! مگه نمیخواستی بری کلاس؟ پاشو ساعت هفته!»
آنیکا در حالی که چشماشو می مالید، گفت:« کلاس چی؟ من که نمیام! باید تنها بری!»
الما فوری پرید توی کمدا و مدت زیادی طول نکشید که حاضر و آماده اومد بیرون:« آنیکا به نظرت این لباسه بهم میاد؟» آنیکا که هنوز تو خواب سِیر می کرد گفت:« آره خیلی بهت میاد!»
الما آنیکا رو با هزار زحمت بلند کرد و به سمت در اتاق هل داد:« زود باش تنبل خانوم. کلاس دیر میشه ها!» آنیکا که انگار تو خواب راه میرفت، راه افتاد سمت روشویی.
همون موقع تلفن الما زنگ خورد: دیرررررررینگ ... دیرررررررررررررینگ ... (البته آهنگ گوشیش این نبود ها!^-^)
- بله بفرمایید!
- سلام! شما باید خانوم کیکومارو باشین!
- بله خودم هستم. ببخشید؛ من شما رو می شناسم؟
- من از طرف فرودگاه تماس می گیرم؛ می خواستم بگم بلیط هاتون تا آخر این ماه بیشتر مهلت نداره! لطفأ اگه خواستین ازشون استفاده کنین حتمأ به ما خبر بدین!
- اومممم! خیلی ممنون که خبر دادین... خدانگهدار!
بعد از قطع کردن تماس، به ساعت گوشیش نگاه کرد. ساعت 7:30 بود. رفت تو اتاق دید آنیکا حاضره؛ لباساشو پوشیده داره میاد بیرون! الما با تعجب نگاهش کرد:« تو کی اومدی توی اتاق که من نفهمیدم؟؟؟؟»
- وقتی داشتی با تلفن حرف میزدی اومدم حاضر شدم. حالا بریم؟
- آره بدو بریم!
***
ظهر که الما و آنیکا از کلاس برمیگشتن، توراه کیکومارو و فوجی رو دیدن که داشتن میرفتن رستوران تاکا. وقتی به هم رسیدن، الما و آنیکا تصمیم گرفتن باهاشون برن رستوران. توی راه، آنیکا گفت:« نظرتون چیه که ناهارو همه مهمون الما باشیم؟!!!»
الما به آنیکا چپ چپ نگاه کرد. آنیکا گفت:« مگه اشکالی داره؟ این همه من مهمون کردم یه بارم تو!!!»
توی راه، یهو سروکله ی ریوما و موموشیرو هم پیدا شد. هردوشون سوار دوچرخه داشتن با سرعت می اومدن سمتشون. مومو فریاد زد:« آهایییییییییییییییی! وایسین ما هم بیایم!»
الما گفت:« اینا دیگه اینجا چیکار میکنن؟»
آنیکا زد رو شونه ی الما:« تسلیت میگم!» کیکومارو گفت:« فقط همینارو کم داشتیم! حالا چیکار می خوای بکنی؟ الما در حالی که سعی می کرد خودشو خونسرد نشون بده، گفت:« هیچی دیگه! اونا رو هم مهمون می کنم! چاره ی دیگه ای هم مگه هست؟»
خب دیگه اینم از قسمت اول. اگه سوتی توش دادم بیزحمت بهم بگین درستش کنم^-^