قسمت دوم داستان شاهزاده تنیس
سلام به دوستان خوبم
این قسمت دوم داستانمه
خواهشأ خواهشأ نظراتتونو مثل قسمت اول داستانم بهم بگین
حالا برای خوندن قسمت دوم بپر ادامه مطلب^-^
ریوما در حالی که نفس نفس می زد، گفت:« شما ها دارین کجا می رین؟» فوجی گفت:« داریم میریم رستوران تاکا.» ایجی گفت:« الما همه رو مهمون کرده!!»
درست همون موقع، سرو کله ی کایدو پیدا شد که داشت آهسته پیاده روی می کرد. وقتی به بقیه رسید، پرسید:« شما ها دارین کجا میرین؟» ریوما گفت:« الما ما رو مهمون کرده داریم میریم رستوران تاکا!» آنیکا گفت:« تو هم می خوای بیای؟» کایدو گفت:« خب اگه اشکالی نداره ...» آنیکا حرفشو برید:« اشکال نداره تو هم بیا!» الما چپ - چپ به آنیکا نگاه کرد. همه خنده شون گرفته بود. یه دفعه با یه صدایی همه برگشتن:« سلام بچه ها! شما اینجا ...»
آه الما در اومد!
تزوکا و اویشی که داشتن می رفتن فروشگاه لوازم ورزشی. وقتی فهمیدن که الما همه رو مهمون کرده، اونا هم به بقیه ملحق شدن(^_^؟؟؟!!!)
زمان زیادی نگذشته بود که اینویی رو هم دیدن.حتی ساکونو و توموکو هم با هاشون همراه شدن!!!!! (^_^)
وقتی رسیدن رستوران، هرکس غذای خودشو سفارش داد و هر کس نشست با یکی دیگه حرف می زد. تزوکا قبل از وارد شدن به رستوران، می خواست بره که آنیکا نذاشت. حالا هم که چاره ای جز موندن نمونده بود.
حدود نیم ساعت بعد، همه در حال غذا خوردن بودن. ریوما و مومو که همبنجوری داشتن تند - تند غذا می خوردن! آنیکا آروم در گوش الما زمزمه کرد:« چرا اینا مثه گشنه ها می مونن؟؟؟؟!!!!» الما یواشکی خندید و آنیکا فقط لبخند زد.
الما یادش نمی اومد آخرین باری که رفته بود رستوران دقیقأ کی بود!!! این روزا اینقدر سرش گرم بود که حتی فرصت نکرده بود به رستوران رفتن فکر کنه!!!! ولی نحوۀ آشناییشون رو خوب یادش می اومد!
***
3 ماه قبل:
وقتی الما چشماشو باز کرد، دید توی بیمارستانه! هر چی فکر کرد، یادش نیومد که چرا اوردنش اینجا؟؟؟!!!!
تا اومد بلند شه بره بیرون، پسر جوونی رو دید که داشت میومد سمت تختش ... :- بالأخره به هوش اومدی؟
الما با حالت گیجی فقط نگاش می کرد. توی همون حال، شروع کرد به آنالیز کردن: پسری با قد متوسط و موهای قهوه ای روشن که به شکل خاصی روی صورتش ریخته بود که زیبایی صورتش رو بیشتر می کرد؛ چشمایی خندان و چهره ای دوست داشتنی؛ یه لباس قهوه ای تنش کرده بود که آستیناش کوتاه بود و روش به انگلیسی نوشته شده بود:« NUMBER 1»؛ با یه شلوار مشکی کتون و کفش ورزشی.
الما پرسید:« من شما رو می شناسم؟» تا اینو گفت، چشمای پسر باز شد؛ رنگش آبی بود. درست رنگ چشمای خودش!
الما ماتش برده بود! پسر گفت:« نه اتفاقأ منم شما رو نمی شناسم!هیچی یادتون نمیاد؟از خودتون یا خونواده ای که داشتین؟»
الما حس کرد سرش تیر می کشه. دستش رو گذاشت رو پیشونیش:« نه؛ هیچی یادم نمیاد! من اینجا چی کار می کنم؟؟!!»
- شما تصادف کردین! ولی فکر نمی کنم خیلی شدید بوده باشه! من میرم پیش دکتر.»
و رفت بیرون. الما رفتنش رو تماشا کرد. نگاهش رو به سقف دوخت و با خودش گفت:« من کی هستم؟»
چند دقیقه بعد، در باز شد و آقای دکتر با همون پسر اومدن تو. دکتر یه معاینۀ سطحی کرد. بعد رو به پسر گفت:« شما از آشنایان ایشون هستین؟»
پسر هم گفت:« نه!»
دکتر، پسرو با خودش برد بیرون و مدتی باهاش حرف زد. مدتی بعد، همون پسر، تنها اومد توی اتاق.الما پرسید:« دکتر چی گفت؟»
پسر با ناراحتی گفت:« خوب گوش کن! من شوسوکه فوجی هستم و الان می خوام ببرمت یه جایی. از دکتر اجازه تو گرفتم سریع حاضر شو بیا پایین!»
و فوری رفت بیرون.