قسمت پنجم داستان شاهزاده تنیس
اوهایوووو
امروز قسمت پنجم داستان شاهزاده تنیس رو براتون گذاشته م
برای خوندنش برید ادامه مطلب^-^
همون پسره گفت:« من ایجی برادر خونده تم منو نمیشناسی؟»
- ایجی؟ وای داره یه چیزایی یادم میاد!
همه فوری ساکت شدن.
- اه! پرید!
آه همه بلند شد. ایجی گفت:« حالا من چیکار کنم؟ جواب مامان و بابامو چی بدم؟» الما گفت:« هیچی نمیخواد بگی اونا هم چیزی نمیفهمن. دکتره گفت کم کم همه چیز یادم میاد. فقط بگو من توی خونه ی شما زندگی می کردم؟»
- نه خب! همونطور که میدونی تو اسمی خواهر منی ولی پدر و مادر کسای دیگه این. تو هم تا اینو فهمیدی با ارثی که از پدر و مادرت بهت رسیده بود واسه خودت خونه و ماشین خریدی و دیگه توی خونه ما نموندی.
-پس پدر و مادر واقعی م کجان؟
ایجی با ناراحتی گفت:« پدر و مادرت توی یه حادثه مردن و فقط یه خواهر به اسم آنیکا داری. البته تا جایی که به من گفتی.»
- خب پدر و مادرم چطوری مردن؟
- نمی دونم. هیچی به ما نمیگفتی.
الما زیر لب تکرار کرد:«نمیدونم... نمیدونم... »
بعد شروع کرد به آنالیز کردن ایجی:«یه پیر با موهای قرمز حالت دار و چشمای آبی و یه لباس قرمز و آستین کوتاه با یه شلوارک مشکی! یه چسب زخم هم روی گونه ش بود.»
الما رو بهشون کرد و گفت:«همه تون میخواین بیاین؟» ایجی پرسید:«کجا؟» تزوکا گفت:«میخوایم بریم خونۀ الما رو پیدا کنیم.» فوجی گفت:«حالا چطوری بریم؟ خیلی دوره؟» ایجی گفت:«من میدونم!»
چند دقیقه بعد، همه داشتن سوار یه ون که برای داییش بود، میرفتن به همون آدرسی که توی گوشی الما سیو شده بود.
وقتی رسیدن جلوی درهای نرده ای خونه، تقریبن فک همه داشت میخورد زمین. یه خونه باغ خیلی بزرگ پر درخت ... .
ریوما زودتر به خودش اومد و گفت:«حالا دقیقن چجوری باید بریم تو؟» الما دوباره مجبو شد دل و رودۀ کیفشو بریزه بیرون. ایجی با خنده گفت:«خوب تو که مجبور نیستی هرجامیری با خودت ناخنگیر و قطب نما ببری!»
- برو اینو به اون یکی الما بگو که هرچی دم دستش اومده ریخته این تو!
کمی بعد، یه دسته کلید بزرگ و اورد بیرون. مومو در حالی که به ساعت جدیدش نگاه می کرد، گفت:«انگار باید چادر بزنیم شبو همینجا بخوابیم^.^»
کمی بعد، آقای نسبتن مسنی درو باز کرد. به الما سلام کرد و گفت:«خانم خواهرتون رفتن جایی کار داشتن!» الما سریع توی ذهنش برگشت عقب. یادش اومد که ایجی گفته بود یه خواهر داره. پس خیلی عادی سلام کرد و زیر لب گفت:«ممنون!» انگار پیرمرده جا خورد.
- خانم حالتون خوبه؟
- آره خوبم چطور؟
- ه هیچی آخه هر وقت میومدین خونه خیلی بی حوصله بودین ... .
- آهان خب نه الان حالم خوبه.
- ببخشید من برم به درختا آب بدم.
نگاهی به باغچه کردم. معلوم بود تازه آبشون داده. یهپوزخند کج زدم. خندیدن یادم رفته بود.
- انگار خیلی جا خورده پای درختا هنوز خیسه!
الما به فوجی نگاه کرد. چیز عجیبی نبود. هرکسی میتونست بفهمه.
ایجی فوری پرید تو. الما خیلی راحت کنار اومده بود. از بیرون خونه اینقدر قشنگ نبود. ایجی میرفت پشت درختا و به همه جا سرک کشید.
وقتی از راه باریک بین درختا رد شدن، رسیدن به یه در که خیلی بزرگ نبود ولی خیلی خوشگل بود. یه در سفید با طرح های طلایی. یه آقای شیک پوشی درو باز کرد و رفت. وقتی رفتن تو، یه خانمی اومد بقیه رو به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. بقیه توی پذیرایی نشستن و الما رفت طبقه بالا. درهارو نگاه می کرد و رد می شد که رسید به یه در بنفش - یاسی که روش کنده کاری شده بود:«Elma.F» رفت تو و در اتاقو بست و قفل کرد. فوری یه تیشرت کرم قهوه ای با شلوار کرم پوشید. یکی در می زد.
درو باز کرد. یه دختره که تا حدودی شبیه خودش بود، اومد تو. سلام کرد و با دیدن چشمای متعجب الما خشکش زد:«تا حالا کجا بودی؟ چرا منو اینجوری نگاه می کنی؟»
الما با من من گفت:«خب نمی دونم! راستش من امروز تصادف کردم و فکر می کنم حافظمه مو از دست دادم! الان شما کیِ من می شید؟»
دختر گفت:«خوب حالا انقد ادبی حرف نزن! من آنیکام خواهر تنی ت. الان حالت خوبه؟»
- اره بهترم. مرسی.
آنیکا رفت سمت تزوکا و فوجی ریوما:«شما باید از دوستان ایجی باشید! من، آنیکا خواهر المام. ممنون که کمکش کردین^-^»
تزوکا:«خواهش میکنم. وظیفه بود!!!!»
همون موقع، خدمتکار سینی شربت رو اورد. الما سینی رو گرفت و خودش تعارف کرد. درست همون موقع، تلفن الما زنگ خورد.
- ....................
آنیکا گفت:«چرا جواب نمی دی؟ کشت خودشو!»
الما گفت:«میدونم کیه! حوصله شو ندارم.»
و بی خیال روی یکی از مبل ها نشست.
خب اینم از این. اگه خوب بود بگین لطفن ^.^
ما این هفته تموم میشه
امتحانامون دیه همه بیخودی
زبان و انشا و تفکر مونده
ما شنبه مطالعات داریم